بالاخره وقت شد و دسکتاپم را جارو کشیدم. حالا مانده تا مرتب کردن تک تک فایلها. ولی همین که این چهارتا برگ سبز توی پسزمینه به چشم میآیند حالم خوب میشود.
هیچ نباید گفت.
هیچ نباید گفت.
یک وقت هایی هم آدم دلش نمیخواهد آنچه توی سرش است را روی کاغذ بریزد. یا آنچه توی دلش است را...
انگار که فرقی نکند. حتی اگر دلی بلرزد. دریچه ای به روی فکر کسی باز شود. چیز تازه ای توی سینه کسی دوباره نفس بکشد. اما انگار برای آن کسی که مینویسد هیچ فرقی نکند... .آن آدم نمینویسد. صف کلمه ها توی کله اش درازتر و شلوغ میشود، از هم میپاشد، آن تو، توی کله ی نویسنده ای که نمینویسد جنجال به راه میافتد. آن وقت دیگر حتی اگر بخواهد هم بنویسد چیزی از تویش درنمیآید جز هذیان.